مقدمهای بر فریبخوردگی با شانس
زمان مطالعه: حدود ۱۰ دقیقه
به دنیای سرمایهگذاری خوش آمدید. اگر اینجا هستید، احتمالاً یک هدف مشترک دارید: رشد دادن سرمایهتان و ساختن آیندهای بهتر. شاید اخبار را دنبال میکنید، داستان موفقیت مدیران صندوقهای بزرگ را میخوانید، یا حتی دوستی دارید که با خرید یک سهم یا یک ارز دیجیتال خاص، در مدتی کوتاه به سودی چشمگیر دست یافته است. اولین و طبیعیترین واکنش ذهن ما چیست؟ "او یک نابغه است! او حتماً چیزی میدانست که دیگران نمیدانستند. باید بفهمم او چه کار میکند و دقیقاً همان کار را تکرار کنم."
این واکنش، این نتیجهگیری سریع و به ظاهر منطقی، خطرناکترین تله در مسیر یک سرمایهگذار است. این همان نقطهای است که در آن، مسیر یک سرمایهگذار حرفهای و واقعبین از یک فرد آماتور که دیر یا زود سرمایهاش را به باد میدهد، جدا میشود.
در این درس، ما قصد داریم پایهایترین و در عین حال سختترین فرض شما را به چالش بکشیم: این ایده که موفقیت، بهخصوص موفقیت مالی کوتاهمدت، لزوماً نشانهی مهارت است. ما با هم سفری را آغاز میکنیم تا بفهمیم چگونه "شانس" یا به بیان دقیقتر، "تصادف" (Randomness)، در لباس مبدل "مهارت" ظاهر میشود و ما را فریب میدهد. این مفهوم، سنگ بنای تفکر نسیم نیکلاس طالب، یکی از بزرگترین متفکران ریسک در عصر ما و نویسنده کتاب "فریفته شانس" (Fooled by Randomness) است. اگر این درس را عمیقاً درک کنید، در برابر ۹۰٪ از اشتباهاتی که دیگران مرتک میشوند، واکسینه خواهید شد.
حکایت دو معاملهگر: نِرو و جان
برای شروع، بیایید با یک داستان ساده اما عمیق، این مفهوم را کالبدشکافی کنیم. دو معاملهگر را در بازار سهام تصور کنید.
نفر اول، نِرو (Nero) است. نرو فردی بسیار محتاط، منضبط و کتابخوان است. او عمیقاً به فلسفه و احتمالات علاقه دارد. استراتژی معاملاتی او نسبتاً "خستهکننده" به نظر میرسد. او به دنبال کسب سودهای کوچک و مداوم است و بخش قابل توجهی از وقت خود را صرف مطالعهی ریسکهای نادر و فاجعهبار میکند. او میداند که یک رویداد غیرمنتظره میتواند تمام سودهای چندین سال را در یک روز از بین ببرد. بنابراین، همیشه برای بدترین سناریوها آماده است. دوستانش او را بیش از حد بدبین و محافظهکار میدانند. در یک بازار صعودی، بازدهی او از میانگین بازار کمتر است و کسی به او توجهی نمیکند.
نفر دوم، جان (John) است. جان نقطهی مقابل نرو است. او بسیار با اعتماد به نفس، پرریسک و همیشه در جستجوی "موقعیت بزرگ بعدی" است. او تحلیلهای پیچیدهای ارائه نمیدهد، اما شَمّ خوبی دارد و از ریسک کردن نمیترسد. یک روز، جان تمام سرمایهاش را روی سهام یک شرکت فناوری نوپا که ریسک بسیار بالایی دارد، سرمایهگذاری میکند. دوستانش این کار او را دیوانگی میدانند. اما شش ماه بعد، آن شرکت یک قرارداد بزرگ میبندد و ارزش سهامش ۱۰۰ برابر میشود. جان یکشبه به یک مولتیمیلیونر تبدیل میشود.
حالا چه اتفاقی میافتد؟ تمام توجهات به سمت جان جلب میشود. روزنامهها با او مصاحبه میکنند، در برنامههای تلویزیونی اقتصادی به عنوان "نابغه سرمایهگذاری" ظاهر میشود، کتابی با عنوان "۱۰ قانون من برای موفقیت در بورس" مینویسد و سمینارهای گرانقیمت برگزار میکند. همه میخواهند راز موفقیت او را بدانند. در همین حال، نرو همچنان در دفتر کار سادهاش نشسته و به کسب سودهای کوچک و مدیریت ریسک خود ادامه میدهد. از دید عموم، جان یک برنده و نرو یک بازندهی محتاط است.
اما داستان اینجا تمام نمیشود. دو سال بعد، یک بحران مالی غیرمنتظره رخ میدهد. بازار سقوط میکند. جان که سرمست از موفقیت قبلی خود بود، این بار با اهرم (Leverage) بیشتری روی یک موقعیت پرریسک دیگر شرطبندی کرده بود. با سقوط بازار، او نه تنها تمام سودهایش، بلکه کل سرمایهی اولیهاش را نیز از دست میدهد و کاملاً ورشکست میشود.
نرو چطور؟ استراتژی محتاطانهی او باعث شده بود که در سقوط بازار، زیان بسیار اندکی را متحمل شود. او که همیشه مقداری پول نقد برای چنین روزهایی نگه داشته بود، حالا با قیمتهای بسیار پایین شروع به خرید سهام شرکتهای ارزشمند میکند. او نه تنها از بحران جان سالم به در میبرد، بلکه از آن به نفع خود استفاده میکند.
درس داستان:
در کوتاهمدت، بازار هیچ تفاوتی بین مهارت نرو و شانس محضِ جان قائل نمیشود. در واقع، بازار به جان پاداش بسیار بزرگتری میدهد و او را تبدیل به یک ستاره میکند. ذهن ما طوری طراحی شده که داستان موفقیت سریع و خیرهکننده جان را بسیار جذابتر و قانعکنندهتر از مسیر آهسته و پیوسته نرو بداند. ما نتیجه را میبینیم (ثروت جان) و بلافاصله آن را به کیفیت تصمیم او ربط میدهیم، در حالی که کیفیت تصمیم او بسیار پایین و مبتنی بر قمار بود. این اولین و بزرگترین خطای شناختی یک سرمایهگذار است: قضاوت فرآیند بر اساس نتیجه.
چرا مغز ما این اشتباه را میکند؟ کارخانه داستانسرایی ذهن
این فریبخوردگی یک دلیل بیولوژیک و روانشناختی عمیق دارد. مغز ما یک "کارخانه داستانسرایی" است. ما برای بقا در طول تکامل، نیاز داشتیم که به سرعت بین پدیدهها، رابطهی علت و معلولی پیدا کنیم. صدای خشخش در بوتهها (علت) میتوانست به معنای حضور یک شیر (معلول) باشد. کسانی که سریعاً این ارتباط را برقرار میکردند و فرار میکردند، زنده میماندند.
این مکانیزم در دنیای مدرن سرمایهگذاری علیه ما عمل میکند. ما یک نتیجه (موفقیت یک فرد) را میبینیم و مغزمان فوراً به دنبال یک علت قانعکننده میگردد. "شانس" یک علت خستهکننده و غیرقابل کنترل است. اما "نبوغ"، "شم اقتصادی" و "استراتژی مخفی"، داستانهای بسیار جذابتری هستند. به این گرایش، "خطای روایی" (Narrative Fallacy) میگویند. ما ترجیح میدهیم یک داستان خوب را باور کنیم تا یک حقیقت آماری خستهکننده را.
علاوه بر این، ما اسیر "خطای پسنگری" (Hindsight Bias) هستیم. وقتی به گذشته نگاه میکنیم، همه چیز واضح و قابل پیشبینی به نظر میرسد. امروز همه میدانند که سرمایهگذاری روی شرکت اپل یا آمازون در ۲۰ سال پیش یک تصمیم فوقالعاده بود. اما در آن زمان، آیندهی این شرکتها در هالهای از ابهام قرار داشت و هزاران شرکت مشابه دیگر نیز وجود داشتند که همگی ورشکست شدند. وقتی ما فقط برندگان را میبینیم، فراموش میکنیم که در آن زمان، تشخیص آنها از بازندگان تقریباً غیرممکن بود. ما گذشته را بازنویسی میکنیم تا قابل پیشبینی به نظر برسد و در نتیجه، موفقیت افراد را به پیشبینی درست آنها نسبت میدهیم، نه قرار گرفتن تصادفی در مسیر درست.
ارتش میمونهای معاملهگر: قدرت تصادف محض
بیایید یک آزمایش فکری انجام دهیم تا قدرت شانس را بهتر درک کنیم. این آزمایش به "شبیهسازی مونت کارلو" معروف است.
تصور کنید ما ۱۰,۰۰۰ میمون را پشت کامپیوترهای معاملاتی قرار میدهیم. هر روز، هر میمون به صورت کاملاً تصادفی یک دکمه را فشار میدهد: "خرید" یا "فروش". هیچ تحلیل و مهارتی در کار نیست؛ فقط شانس محض.
● پایان سال اول: بر اساس قانون احتمالات، حدود نیمی از میمونها (۵,۰۰۰) در پایان سال سود کردهاند و نیمی دیگر (۵,۰۰۰) زیان. ما تمام میمونهای زیانده را "اخراج" میکنیم.
● پایان سال دوم: از ۵,۰۰۰ میمون باقیمانده، دوباره حدود نیمی از آنها (۲,۵۰۰) به صورت تصادفی سود خواهند کرد. ما دوباره بازندهها را حذف میکنیم.
● پایان سال پنجم: با ادامهی این روند، حدود ۳۱۲ میمون باقی میمانند که پنج سال متوالی سود کردهاند. کارنامهی آنها بینقص به نظر میرسد.
● پایان سال دهم: در نهایت، شاید فقط یک یا دو میمون باقی بمانند که ده سال متوالی و بدون حتی یک سال زیان، سود کردهاند!
حالا سوال کلیدی اینجاست: آیا ما با این میمون قهرمان مصاحبه میکنیم؟ آیا او را روی جلد مجله "فوربز" میبریم؟ آیا او کتابی با عنوان "استراتژی معاملاتی مبتنی بر موز: چگونه ده سال بازار را شکست دادم" مینویسد؟
پاسخ واضح است: خیر. چون ما خودمان این آزمایش را طراحی کردهایم و میدانیم که موفقیت او نتیجهی شانس محض در یک جمعیت آماری بزرگ بوده است، نه مهارت.
نکتهی تکاندهنده این است: بازار مالی جهانی، یک شبیهسازی مونت کارلوی غولپیکر است که ما از بیرون به آن نگاه میکنیم و فرآیند تصادفی آن را نمیبینیم. ما فقط برندگان نهایی را میبینیم (همان میمونهای قهرمان) و چون فرآیند را ندیدهایم، به اشتباه موفقیت آنها را به نبوغ و مهارتشان نسبت میدهیم.
گورستان خاموش: مهمترین درسی که هیچکس به شما نمیدهد!
این ما را به یکی از حیاتیترین مفاهیم تفکر طالب میرساند: گورستان خاموش و خطای بقا (Survivorship Bias).
وقتی ما استراتژیهای موفقیت را مطالعه میکنیم، فقط به افراد یا شرکتهایی نگاه میکنیم که "زنده ماندهاند". ما داستان بیل گیتس، استیو جابز یا وارن بافت را میخوانیم. ما ویژگیهای مشترک آنها را پیدا میکنیم (مثلاً سختکوشی، ترک تحصیل، ریسکپذیری) و فکر میکنیم این فرمول موفقیت است.
اما ما آن روی سکه را نمیبینیم: گورستان وسیع و خاموش هزاران هزار نفری که دقیقاً همان ویژگیها را داشتند، دقیقاً همان استراتژیها را به کار بردند، اما شکست خوردند و امروز نامی از آنها نیست. آنها کتاب نمینویسند و در تلویزیون ظاهر نمیشوند. صدای آنها خاموش است.
در سرمایهگذاری، این خطا کشنده است. شما داستان کسی را میشنوید که با گرفتن وام سنگین و خرید یک ارز دیجیتال گمنام، ثروتمند شده است. شما فقط این "بازمانده" را میبینید. اما گورستان خاموش هزاران نفری را که دقیقاً همین کار را کردند و تمام زندگیشان را از دست دادند، نمیبینید. از آنجایی که شما فقط بازماندهها را میبینید، ریسک واقعی آن استراتژی را به شدت دستکم میگیرید.
از این به بعد، هرگاه با یک داستان موفقیت خیرهکننده یا یک استراتژی "تضمینی" روبرو شدید، اولین سوالی که باید از خود بپرسید این است: "گورستان این استراتژی کجاست؟ چند نفر این مسیر را رفتند و شکست خوردند؟" این سوال ساده، یک سپر دفاعی قدرتمند در برابر فریبخوردگی با شانس است.
جمعبندی: اولین قدم شما به عنوان یک سرمایه گذار واقع بین
اگر موفقیت کوتاهمدت نشانهی مهارت نیست، پس چیست؟
● مهارت در فرآیند است، نه در نتیجه: یک سرمایهگذار ماهر، یک فرآیند (Process) منطقی و تکرارپذیر دارد. او میتواند توضیح دهد که چرا یک تصمیم را گرفته، ریسکهای آن را میشناسد و برای سناریوهای مختلف آماده است. موفقیت یا شکست یک معاملهی خاص، کیفیت فرآیند او را زیر سوال نمیبرد. او روی چیزی تمرکز میکند که در کنترلش است (فرآیند)، نه چیزی که خارج از کنترلش است (نتیجهی نهایی که به شانس بستگی دارد).
● مهارت یعنی بقا: هدف اول یک سرمایهگذار ماهر، ثروتمند شدن سریع نیست؛ بلکه ورشکست نشدن است. او میداند که برای موفقیت در بلندمدت، اول باید در بازی بماند. این دقیقاً همان فلسفه نِروی محتاط بود. بقا به شما این فرصت را میدهد که آنقدر در بازی بمانید تا فرآیند درست شما، در نهایت نتیجه دهد و شانس به نفع شما عمل کند.
● مهارت یعنی تواضع فکری: ماهرترین سرمایهگذاران، متواضعترین افراد در مورد تواناییشان برای پیشبینی آینده هستند. آنها میدانند که دنیا چقدر توسط تصادف اداره میشود و همیشه جایی برای غافلگیری باقی میگذارند.
نتیجهگیری درس اول:
این درس، سنگ بنای تمام درسهای آیندهی ماست. قبل از آنکه یاد بگیریم چگونه تحلیل کنیم، چگونه پرتفوی بسازیم و چگونه سود کنیم، باید ابتدا یاد بگیریم که جهان را آنگونه که هست ببینیم، نه آنگونه که دوست داریم باشد. جهانی که در آن شانس و تصادف، نقشی بسیار بزرگتر از آنچه غرور ما اجازه میدهد، ایفا میکنند.
وظیفه شما به عنوان یک سرمایهگذار این نیست که آینده را پیشبینی کنید. این کارِ "جان"ها و "میمونهای خوششانس" است. وظیفه شما این است که سیستمی بسازید که در برابر آیندهی غیرقابلپیشبینی مقاوم باشد. سیستمی که توسط یک رویداد بدشانسی از بازی حذف نشود و در عین حال، به شما اجازه دهد از فرصتهای ناشی از خوششانسی بهرهمند شوید.
این تغییر دیدگاه - از جستجوی نبوغ به احترام گذاشتن به شانس - اولین و مهمترین گام در سفر شما برای تبدیل شدن به یک سرمایهگذار واقعبین و موفق در بلندمدت است.
در درس بعدی، عمیقتر به "گورستان خاموش" و "خطای بقا" خواهیم پرداخت و خواهیم دید که چگونه این خطا در انتخاب سهام، صندوقهای سرمایهگذاری و حتی سبک زندگی مالی ما را گمراه میکند.